خداوندا ازکه، وچه، بخواهم که توآنرا ندانی، پس بنام توکه دانا، توانا، وعا لمترینی.
حافظ 332
چل سال بیش رفت که من لاف می زنم کزچاکران پیرمغان کم ترین منم
هرگزبه یمن عاطفت پیرمی فروش ساغر تهی نشد زمی صاف روشنم
ازجاه عشق ودولت رندان پاکباز پیوسته صدرمصطبه هابودمسکنم
درشان من به درد کشی ظن بد مبر کالوده گشت خرقه ولی پاکدامنم
شهبازدست پادشهم این چه حالت است کزیاد برده اندهوای نشیمنم
حیف است بلبلی چون من اکنون دراین قفس بااین لسان عذب که خامش چوسوسنم
آب وهوای فارس عجب سفله پروراست کوهمرهی که خیمه ازاین خاک برکنم
حافظ به زیرخرقه قدح تابه کی کشی دربزم خواجه پرده زکارت برافکنم
توران شه خجسته که درمن یزید فضل
شدمنت مواهب اوطوق گردنم
داوودآبادی 7/4/1386
داوودآبادی 8 /4/86