دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم به دریا مى زدم در باد و آتش خانه مى کردم
چه مى شد آه اى موساى من، من هم شبان بودم تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى کردم
نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم اگر مى شد همه محراب را میخانه مى کردم
اگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقیقت زد حقیقت را اگر مى شد شبى افسانه مى کردم
چه مستى ها که هر شب در سر شوریده مى افتاد چه بازى ها که هر شب با دل دیوانه مى کردم
یقین دارم سرانجام من از این خوبتر مى شد اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمى کردم
سرم را مثل سیبى سرخ صبحى چیده بودم کاش دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم
علیرضا قزوه
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند | نه هر که آینه سازد سکندری داند | |
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست | کلاه داری و آیین سروری داند | |
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن | که دوست خود روش بنده پروری داند | |
غلام همت آن رند عافیت سوزم | که در گداصفتی کیمیاگری داند | |
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی | وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند | |
بباختم دل دیوانه و ندانستم | که آدمی بچهای شیوه پری داند | |
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست | نه هر که سر بتراشد قلندری داند | |
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا | که قدر گوهر یک دانه جوهری داند | |
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد | جهان بگیرد اگر دادگستری داند | |
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه | که لطف طبع و سخن گفتن دری داند |