سعدی علیه الرحمعه درحکایتی میفرماید؛
یکی ازملوک راشنیدم که شبی درعشرت روزکرده بودودرپایان مستی همی گفت :
مارابجهان خوشترازین یکدم نیست کزنیک وبداندیشه وازکس غم نیست
درویشی برهنه به سربرون خفته بودوگفت:
ای آنکه باقبال تودرعالم نیست گیرم که غمت نیست،غم ماهم نیست؟
ملک را خوش آمد صره ای هزاردینار ازروزن برون داشت که دامن بدارای درویش. گفت: دامن ازکجاآرم که جامه ندارم، ملک را برحال ضعیف او رقت زیادت شد وخلعتی برآن مزیدکرده وپیشش فرستاد.درویش مرآن نقد وجنس راباندک زمان بخوردوپریشان کرده باز آمد.
قراربرکف آزادگان نگیرد مال نه صبردردل عاشق نه آب درغربال