به نام پروردگار هستی بخش بی منت
نانم افزود آبرویم کاست بینوایی به از مذ لت خواست
درویشی را ضرورتی پیش آمد .کسی گفت :
فلانی نعمتی بی قیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد .
گفت : من اورا ندانم .
گفت : منت رهبری کنم ، دستش گرفت تادر بمنزل آن شخص در آورد .
یکی را دید لب فرو هشته و تند نشسته ، برگشت و سخن نگفت .
کسی گفتش چه کردی ؟
گفت : عطای اورا به لقای او بخشیدم .
مبر حاجت بنزدیک ترشروی که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غم دل باکسی گوی که از رویش بنقد آسوده گردی